رستاخیز عشق
بوی خوش کدام بهار است که شامه زمین را مینوازد؟ هوای پیراهن کدام یوسف است، که دنیا رابه سرمستی فرا خوانده است؟ این همه پروانه شناور درهوای عشق، زاده کدام لبخند است؟
آری! رستاخیز عشق است. زمین، به مهمانی آسمان میرود. اهالی ملکوت، کجاوه هدایت را به دوش گرفتهاند. دسته دسته ستاره، پشت در خانه موسی بنجعفر علیهالسلام صف کشیدهاند تا رضای الهی را در رضای تو بجویند.
خورشیدی از دامان «نجمه» طلوع کرده است تا سرنوشت تاریک دنیا را به روشنایی و روز برساند.
خوش آمدی ای هشتمین خورشید!
تو آمدی تا پرندگان خوش الحان، آشیان گزیده بر شاخسار نگاهت، دنیا را زیر پر و بال سعادت بگیرند. تا در تاریکنای دنیا، آفتاب لبخندت، «شمس الشموس»لحظههای بیکسی انسان باشد. تو در ادامه مهربانی خدا در مقدسترین دقایق موعود، زاده شدی، تا خواب تمام باغستانهای عقیم، از عطر نفسهای تو، بهشکوفایی و رویش برسد.
شور آمدنت، چه رستاخیزی بر انگیخته در چهار گوشه عالم! درختان صف به صف، شکوه جاودانه آمدنت را به تماشا ایستادهاند و آبشارها، قد کشیدهاندزلالی و سرفرازی نگاهت را. جادهها، شوق رسیدنت را، سراسیمه دویدهاند.
بوی تو وزیدن گرفت و تمام گردنهها به سمت مدینه چرخیدند. تمام دشتها پیراهن گل به تن کردند.نزول جاودانه مهربانیات، بر شورهزار غربت و تنهایی زمین، خجسته باد.
هلهله فرشته ها
از مدینه تا مرو صدای هلهله فرشته ها زمین را به بازی گرفته بود آسمان ایستاده بود و خدا آفرینش خویش را تماشا می کرد. به گهواره اش کهکشانها راتکان بده که زمین را یارای ایستادن نیست.
کیست اینکه نامش را علی می گویند و کنیه اش را ابوالحسن؟ کودکی که مدینه را منور می کند و توس را به برکت گامهایش پایتخت شیعیان جهان .
ای معصوم تر از نگاه باران! آسمان مدینه را به شهر ما هدیه کردهای و عشق را برای ما به ارمغان آوردهای می ستایم قدمگاهت را که …
هفت طاق آسمان را به ضرب می کشانم و ماه را برای دف زدن پایین می کشم. اینها هنوز ابتدای جنون من است که عاشقانه کلمات را به بند می کشم و رگهایمنجمد خیال را در کوچه های نیشابور به قلمدانهای مرصع سوگند می دهم.
بی بهانه نوشتن سخت است و بهانه ای که تو باشی را نوشتن سخت تر .
چگونه بخوانم اسم اعظم تو را که نه خورشید برای بودن اندازه می شود و نه ماه برای زیباییت تمثیل .چگونه طواف کنم آسمانت را که بهشت را در زمین آورده است و ماهتاب ،گوشه کلاهی است که سر زائرانت را به سجده میرساند. نه در هیئت انسان که آهوشدهام. با دستهای ملتمس که صیادی بیاید و مرا به شما برساند.
ای سر سلسله همه کوههای بلند ، آیا زمین جز به نام تو خواهید چرخید که عشق را در رگهای انگور می کشانی و زندگی را به خوشه های طلایی چیزی که نمی دانم می آویزی.
آه ای ابراهیم بزرگ ، خلیل بازوانت را به چشمهای بت زده ام بچرخان تا ناز نگاه تو طلسم خدایان کهنه را بشکند و آسمان هنوز کلمه ای است که نگاهم را بهبالا می کشد و خدای اگر نبود ، کدام عشق را بهانه زندگی می کردیم و آه از تنهایی کسانی که تو را نمی شناسند…